آقای رجوی یک زندانبان نمیتواند منادی آزادی باشد

آقای رجوی یک زندانبان نمیتواند منادی آزادی باشد
مریم سنجابی در ویکی پدیا :: ایمیل : marysanjabi@yahoo.com

صفحه مریم سنجابی در فیس بوک

پست های پرطرفدار

درباره من

وبلاگ شخصی مریم سنجابی. با پشتیبانی Blogger.
۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

مدت 8 سال است که دولت عراق در مجامع مختلف و در تمام موضعگیری های رسمی از سازمان مجاهدین درخواست نموده که خاک عراق را ترک و از این کشور برود...

همانطور که در زمان صدام حسین و بر اساس جنگ بین ایران و عراق سازمان مجاهدین می توانست در کشور عراق حضور یابد و هیچ پایۀ حقوقی و قانونی نداشت، بعد از سقوط دولت صدام و روی کار آمدن دولت جدید، خواستۀ دولت عراق طبق حق حاکمیت ملی اش این بوده و هست که سازمان مجاهدین از کشور عراق خارج شود...

و اما در این 8 سال بیش از هرکسی سران سازمان این اعلام و هشدارها را نادیده گرفته و به انواع و اقسام شیوه های غیرقانونی و خارج از عرف و... متوسل شدند تا همچنان در عراق بمانند.
اینک پس از به کشتن دادن نزدیک به 50 تن از اعضای بیگناه سازمان به دلیل عدم پایبندی به قوانین و مقررات کشور میزبان، و حال که موضوع اخراج آنان جدی شده است، بازهم مریم رجوی از کش دادن این ماجرا و اجرای نقشه های شوم دیگر برای به اصطلاح مقاومت و ماندن نفرات در عراق دست برنمی دارد. چرا و به چه دلیل؟
در این مقالۀ مختصر قصد شرح مفصل تمامی علل و سیری که تاکنون طی شده را ندارم، چرا که به این موضوع تاکنون بارها پرداخته شده است. آنچه شگفتی آفرین و سوال برانگیز است، تلاشهای مریم رجوی می باشد که در طی دو سه سال اخیر مستمراً این را به همگان القا می نماید که گویا نگرانی ایشان صرفاً برای اشرف و اشرفیان می باشد.... برای روشن شدن این موضوع می خواهم به افشای علت اصلی این همه اصرار و تبع آن به کشتن دادن  اعضای دربند اشرف بپردازم.

بدین سبب، در همین جا خطاب به مریم رجوی و مسئولین حقیر مدار نخست تشکیلات فرقه اعلام می کنم اینقدر فریبکارانه سنگ حفاظت از اعضای اشرف را به سینه نزنید، زیرا در 6 مرداد 88 و 19 فروردین 90 میزان غمخواری، دل نگرانی و علت سوز و آه شما برای اشرفیان، برهمگان آشکار گشت.

همان زمان که  در 6 مرداد به همه ما دستور دادید:
«در خیابان 100 و در جلوی مقر 49 به صف شویم و گفتید که بایستی عراقی ها از روی جسد تک تک شما بگذرند تا به مقر 49 و فرماندهی برسند».
و پس از آن در همۀ طرح و مانورها اعلام می کردید:
«بایستی چهار طرف مقر 49 تمام نفرات دیوار گوشتی ایجاد  کنید و عراقی ها بایستی از روی جسد تک تک نفرات عبور کنند تا به فرماندهی برسند».
همان زمان که در 19 فرودین 90 اینقدر نگران حفاظت نفرات بودید که به همه  دستور می دادید:
«جلوی تانک ها و نفربرها بروند و بخوابند و آنها را جلوی گلوله می فرستادید و می گفتید گلوله ها مشقی یا پلاستیکی است بروید»، در حالیکه فرماندهان، خودشان را در پشت خاکریزها قایم کرده و یا عقب نشینی می کردند.
خانم رجوی! مگر بارها اعلام نکردی که: «اگر فقط مسعود باقی و زنده بماند کافی است»؟
و مسعود رجوی مگر بارها در جلسات عمومی اعلام نکرد که «اگر 1000  نفر هم کشته شوند باکی نیست و مهم نیست»؟
و مگر در همین نشست های ماه رمضان اخیر، مسعود رجوی باز بر طبل خونریزی و کشتار نکوبید و نگفت که: «قبول کمیساریای عالی پناهندگان بهانه برای خرید زمان است». و مگر شعار: «می کشم، می کشم» سر نداد؟
و مگر دستور این نیست که تا آخرین نفر در اشرف بمانند و مقاومت کنند؟
آیا این حفاظت از جان  ساکنان اشرف است ؟
 آیا برگرداندن مجروحان از بیمارستان بعقوبه و بازی سیاسی با آنان حفاظت از ساکنان اشرف است؟
نگه داشتن مجروحان و بیماران در اشرف و مانع شدن از رفتن آنان به بیمارستان تحت مسئولیت عراقی ها... آیا عین حفاظت و دل نگرانی های شماست؟
بارها و بارها منع کردن بیماران برای رفتن بر سر قرار به بهانه های واهی و اینکه نگذاشتند مترجم هم برود، آیا این دلسوزی های زیاد شما برای بیماران خطرناک است؟ و آیا آن مرز سرخ های نرفتن به بیمارستان عراقی که به قیمت لاعلاج شدن بیماران سرطانی و انواع بیماری ها ختم می شد، بیانگر عمق دل نگرانی شما می باشد؟
خانم رجوی!
در حالیکه خودت در بهترین شرایط در کنار رودخانه اورسوراواز زندگی می کنی، عکس قربانیان را در رودخانه می اندازی و برای زنان بیچاره در اشرف پیام می دهی که: «صورت های خاک آلود  و سنگ خورده شما زیباست!»... این همان دل نگرانی از وضعیت آنان است؟
هر روز و هر شب، در تایید راه حل سوم و دمکراتیک!!! تو، مسعود رجوی پیام جنگ مسلحانه را تکرار می کند و رویای سرنگونی دولت عراق و فتح سیاسی عراق و بازپس گیری سلاح ها و همراهی در  جنگ احتمالی امریکا بر علیه ایران را بشارت می دهد....!!!
پس نیازی نیست اینقدر شعار اشرف، اشرف و اظهار نگرانی برای اعضای اشرف را تکرار کنی... چون ما می دانیم مشکل تو چیست... همانطور که خودت گفتی نگرانی اصلی تو از یک تا هزار برای مسعود رجوی باقیمانده در مخفیگاه اشرف است.
همانطور که در سال 1382 حدود 200 نفر را به خارج فرستادید و همانطور که در طی این سالها نفراتی که لازم داشتید را می توانستید به کشورهای خارجی و یا بالعکس به اشرف بفرستید، پس فرستادن یکسری نفرات اشرف به خارج کاری مشکل نبود، و همگان می دانند که به جای هزینه های چند ده میلیون دلاری خرید و اجیر کردن مقامات سابق امریکائی و اروپایی برای سخنرانی های چند دقیقه ای، شما می توانستید با کمی هزینه و تلاش برای تمامی نفرات در اشرف پاسپورت و ویزا تهیه کند تا امروز در چنین بحران و تنگنایی نباشند... اما شما چنین نکردید و به جای آن تلاش کردید اشرف را حفظ کنید.
آنچه اینقدر تو را به تلاطم انداخته شخص مسعود است که با توهمات «قذافی گونۀ» خودش با یکسری محدودیت ها در اشرف گیر کرده است...
به شهادت دیدار حضوری که با وی داشته ایم... رجوی سال 1384 اولین حضور فیزیکی خودش را در نشست شورای رهبری در اشرف اعلام کرد و در طی چند ماه چندین جلسۀ حضوری با شورای رهبری برگزار نمود... تا اینکه بعد از فرار شجاعانه یکی از خواهران شورای رهبری، یک الی دو سال این جلسات تعطیل شد و سپس مجدداً در سال های 1386 تا 1387 باز هم جلسات حضوری با شورای رهبری را شروع  کرد که در یکسری از این جلسات شخصاً حضور داشتم و مجدداً بعلت پیوستن یکی دیگر از خانم های شورای رهبری و مصاحبه با نیروهایی از دولت عراق در سال 1387، این جلسات برای مدتی دیگر تعطیل شد. ولی تا سال 1388 جلسات  شورای رهبری  با وی که بصورت تلفنی صحبت می کرد ادامه داشت  و در همین جلسات براحتی از محل وی که در همان اشرف بود نیز صحبت می شد.
و پس از آن نیز تا اواخر 1389 که من در اشرف بودم همواره اعضای حفاظت و کادر دفتر شخصی و مرکزی وی و همچنین خانم گیتی گیوه چینیان زاده (مسئول حفاظت مسعود در اشرف) حضور داشتند. و خانم گیتی گیوه چینیان زاده در جلسات خصوصی شورای رهبری از حضور مسعود رجوی در اشرف صحبت کرده و سلام و پیام های او را می رساند...
ضمن اینکه همواره تنها و برترین سفارش به ما (اعضای شورای رهبری)، در رابطه با حفاظت اطلاعات و حفظ وی در اشرف بود که گفته می شد این بزرگترین مسئولیت شورای رهبری است و سر این موضوع که ما در رابطه با حفاظت از مسعود تلاش جدی نمی کنیم!، همیشه تحقیر شده و زیر ضرب می رفتیم.
خانم عضدانلو!
 بهتر است به جای این همه نگرانی های کاذب که مستمر در کنفرانس های بروکسل و... مطرح می کنید، شجاعتی هم از خود نشان داده (و مثل همیشه که از مسعود دفاع می کردید)، بگوید مهمترین نگرانی ام «مسعود رجوی» است و حاضر هستم 3400 نفر را یکشبه قربانی وی کنم تا او جان سالم بدر ببرد... چرا که خود شما همیشه به ما می گفتید: «فاصله شما با مسعود سال های نوری است و اگر فقط او زنده بماند برای سازمان کافی است و می تواند سازمان دیگری را در هر کجا تشکیل بدهد!»...
خانم عضدانلو، این چه حفاظت از ساکنان اشرف است که همواره پیام می دهید بایستید و مقاومت کنید و اشرف (بخوانید مسعود) را حفظ کنید... و حتی حاضر نیستید پروسۀ مصاحبه های خصوصی و انفرادی اعضای فرقۀ خود را که شرط پناهندگی کمیساریای عالی پناهندگان اعلام شده را پذیرفته و اجرا نمایید؟

سوء استفاده ابزاری از مفاهیم والای انسانی همواره از شیوه های کثیفی بوده که فرقۀ رجوی بدان روی می آورده  تا با بزک کردن چهره کریه خود و فریب مردم به اهداف پلید خود برسد. یکی از مفاهیمی که این فرقه خصوصاً مریم رجوی طی سالیان گذشته از آن بعنوان حربه ای برای تحمیق اعضاء و فریب سایرین بهره برده، مفهوم  «رهائی زن» می باشد.
به جرأت می توان گفت حداقل از سی سال گذشته تا کنون رجوی با اشراف و آگاهی از اهمیت فزایندۀ نقش و جایگاه زنان در حیطه اجتماعی و سیاسی ایران و جهان، همواره در صدد سودجوئی از زنان در جهت تثبیت جایگاه خود در رأس هرم تشکیلات فرقه، بعنوان رهبر بلامنازع و مادام العمر بوده است. در این راستا او تلاش نموده تا در سرفصلها و شرایط سیاسی-اجتماعی مختلف، به انحاء گوناگون از این حربۀ برنده و در عین حال ظریف و حساس  برای پیشبرد اهدافش استفاده نماید. از یک طرف برای اهداف درونی و تشکیلاتی فرقه، با میدان دادن به زنان بعنوان فرماندهانی بیرحم و بی عاطفه، ضوابط و مقررات تشکیلاتی فرقه را مو به مو بمرحله اجراء گذاشته و زنجیرهای اسارت اعضاء را محکمتر نموده است و از طرف دیگر با نمایش زنانِ رنگ و لعاب زده و ویترینی در خارج از تشکیلات (خصوصاً در مجامع بین المللی) چهره ای جذاب و فریبنده از فرقۀ خود (بعنوان یک سازمان انقلابی منطبق بر استانداردهای فعلی غرب) ارائه داده است.
و اما، سالهاست مهر سکوت بر لبان زنان در اسارت فرقه زده شده، و سالهاست خواهران من چونان بردگان اسیر در دستان رجوی ها و تشکیلات مخوف آنها روزهای سیاهی را طی می کنند، و سالیان است که اشک ها و لبخندها و درد و شادی آنها بهم آمیخته؛ و از دنیای آزاد بیرون جدا و دست و پا بسته اسیر نقشه های تشکیلات و هر آنچه که رجوی ها برای آنان رقم می زنند هستند.
گاه زنان شجاعی چون «مهری موسوی» و «مینو فتحعلی» بر این ستم نکبت بار شوریدند، که با قساوت تمام سر به نیست شدند، و گاه زنانی از فرط درد و ناراحتی تاب تحمل نداشته و چون «نسرین رستمی» و «زهرا فیض بخش» و «فائزه اکبریان» برای خلاصی از این همه فشار و نکبت به اجبار دست به خودکشی زده و خود را قربانی کردند... ولی نگاه و راه قهرمانانه آنان، که در آن روزهای سیاه بر هر چه فرقه  وفرقه گرایی شوریدند از یاد و خاطره های ما نخواهد رفت.
و آنها رفتند تا راهی برای من و بتول و زهرا و سایر خواهرانم باز کنند. هر چند اندک توانستیم از آن دام مخوف رها شویم ولی مطمئنم و دور نیست روزی که دیوار این ظلم فرو ریزد، و نام مریم و مسعود رجوی با ننگ و نفرت در تاریخ ایران ثبت شود، و تا اینکه دیگر روزی در میهنم زنان و دخترکان بی پناه اینچنین اسیر خودکامگی ها و اسیر فرقه های سیاهی و وحشت نشوند.
... و این سکوت و این ظلم پایدار نخواهد ماند و آن روی نقاب رنگین و پرنقش و نگار مریم رجوی که بر همین ترفند و نقشه مسیر سوار است نمایان خواهد شد.
در سال های 1368 و 1369، و بدنبال اعلام انقلاب ایدئولوژیک درونی، یکی از بحث های جذابی که مطرح شد، بحث رهایی زنان و رسیدن آنان به حقوق برابر با مردان بود، و در نشستها نیز بسیار تشریح و تئوریزه می شد که بخاطر ستم مضاعفی که به زنان شده از این پس در تشکیلات بطور ویژه و با تبعیض مثبت با زنان برخورد خواهد گردید. بعنوان نمونه در همان سال های اول، مسیر سازمان به سوی مسئول و فرمانده کردن زنان سمت گرفت تا جایی که تمامی فرماندهان و مسئولین را زنان تشکیل می دادند و در تمامی قسمت ها هیچ خانمی تحت مسئولیت هیچ مردی قرار نمی گرفت... و اینچنین رفرم هایی در درون سازمان شکل گرفت، و چهره ای زیبا در انظار عمومی از تشکیلات می ساخت.
اما حقیقت چه بود؟
از همان اوایل سال های 1368 که در تشکیلات حضور داشتم، نظاره گر این معادلات بعضاً پیچیده بودم تا جائیکه حتی برای خود زنان در همان اوایل نیز این موضوعات قابل فهم نبود... و فشار ها و تبعیض ها و محدودیت ها از همان زمان آغاز گشت.
کمی به عقب که برگردیم در فاصله سال های 1362 تا 1367 که امکان تشکیل خانواده و ازدواج دچار محدودیت و ممنوعیت نشده بود، زنان تنها به مثابۀ بردگانی بودند که همسران آنها را نیز تشکیلات انتخاب می کرد و کسی حق اعتراض به این موضوع را نداشت و بایستی تن به خواستۀ تشکیلات داده و هر آنکس را که برای او انتخاب می کردند می پذیرفت!. در این انتخاب، نه علاقه و نه انتخاب دو طرفه و نه هیچ قانون دیگری بر آن حاکم نبود و دختران نگونبخت به مانند قرون وسطی و نمی دانم شاید اعصار قدیم تر مجبور بودند به خواستۀ تشکیلات تن داده و  در این سازمان مترقی! چون کنیزی قربانی بیگناه این تصمیم های ظالمانه و جنایتکارانۀ سازمان شوند.

پس از آن نیز چنانچه زنان در جنگ ها همسران شان را از دست می دادند، حق نداشتند به همسران خود فکر کنند و یا حتی سوگواری برای همسران خود داشته باشند و مجدداً اجبارانه بایستی ازدواج کرده و بیرحمانه آنان را مجبور می کردند به همسری فرد دیگری  تن دهند. علاوه بر این، محدودیتها و محذوریتهای دیگری بر زنان حاکم بود که به صورت محوری به آنها اشاره می کنم:

--در آن سالیان فرزند داشتن زوج ها ممنوع بود و هیچ زنی حق مادر شدن و باردار شدن نداشت...

--بعد از اعلان رسمی انقلاب باصطلاح ایدئولوژیک، تمامی زنان را در مقابل مردان و از جمله همسرانشان قرار داده و از آنها می خواستند به همسران خود ناسزا گفته و به آنها ابراز نفرت کنند و دیگر هرگز به آنها فکر نکنند و آنها را «ملعون» بخوانند... در این بین اگر عشق و عاطفه ای در نفرات  نیز وجود داشت... بشدت با آنها برخورد شده و آنان را به پایین ترین مدارج تشکیلاتی می کشاندند (زنان و مردان می بایست علاوه برکینه و نفرتی که از هم در دل می پروراندند، در مقابل رجوی را  دوست داشته و خود را متعلق به  رهبری بدانند...) و به زبان دیگر، به زنان بدبخت گفته می شد: «بعد از همسرانتان می بایست رهبری جای آن را برای شما بگیرد».

--هیچ زن و مردی در تشکیلات حق تشکیل زندگی جدید و یا فکر به زندگی گذشته نداشتند و تمام علاقه ها بین زن و مرد را از بین برده و هر روز حصارهای جدیدی را شکل می دادند. «و هر نوع علاقه و احساس و عاطفه و عشقی ممنوع بود».

--در سالهای 1369 تا 1370 به بهانه جنگ خیلج فارس (ولی در ادامه یک نقشه پنهان گفته می شد قرارگاه های مرزی دیگر جای زندگی نیست) فرزندان کوچک و بزرگ از نوزاد دو هفته ای تا نوجوانان 13 الی 14 ساله را از مادران جدا کرده و آنها را به کشورهای خارجی فرستادند، به نحوی که بسیاری از مادران از سرنوشت فرزندانشان اطلاعی نداشتند و برای سالیان آنها را گم کرده و دیگر امکان تماس با آنها را نیز پیدا نکردند...

--فکر کردن به فرزند، پیگیری سرنوشت فرزند، دوست داشتن فرزند، و هر نوع رابطه یا وابستگی به فرزند جرمی بود که تشکیلات از آن درنمی گذشت. بگذریم که چه بلایا بر سر این کودکان و نوجوانان جدا شده از خانواده و  جدا شده از مهر و عاطفه مادر... آمد که شرح دردناک دیگری است. خیلی از این کودکان بطور کلی از خانواده هایشان قطع و گم شدند، برخی با اسم و پاسپورت جعلی به کشورهای دیگر اعزام شدند و امکان پیدا کردن و ردیابی آنها برای مادران بیچاره غیرممکن گردیده بود، تعدادی دیگر پس از سالیان که مادران با هزار امید ردی پیدا کرده و تماسی می گرفتند دیگر هیچ احساس آشنایی با مادر و پدر و خانواده خود نداشته و آنها را پس می زدند و تعداد بسیاری دیگر که در فرهنگ غرب محو شدند...  و این بخشی از سرنوشت غم انگیز مادران و کودکان درون تشکیلات بود.
--پس از سالیان که تعدادی از مادران اجازه تماس پیدا کرده بودند، اگر کمی پیگیری و اصرار بیشتر برای تماس و وصل می کردند، با دهها مارک زندگی طلبی و انواع تحقیرها مواجه می شدند و فقط سالی یکبار اجازه تماس داشتند. رجوی علناً به مادران می گفت: «برای خودتان ببُرید که بچه های شما در خارج بدکاره و معتاد شده اند و به شما هیچ ربطی ندارد!».
--پس از داستان خانواده و فرزند، نوبت فشارهای کاری و شغل های زنان بود. بی تعارف پس از انقلاب مریم، و جار و جنجال پیشبرد این خط، زنان و دختران ابزاری بیش در دستان تشکیلات برای حل و فصل مشکلات و نقشه های تشکیلات نبودند. به فاصله کمی، تمامی بخشهای مردان و زنان از هم جدا شده و یگان های جداگانه ای برای زنان تشکیل داده شد که تمام کادرهای آن زنان بودند. و انواع کارهای سخت از جمله تعمیرات خودروهای مختلف سنگین و نیمه سنگین را خودشان بایستی انجام می دادند... و هر کاری هم که بلد نبودند بایستی از آن تا مدتها محروم می شدند.
--ارتباط زنان و مردان به مرور قطع شد و تمامی محل های مشترک نیز بسته و از هم جدا گردید. برای نمونه: «محل های آموزش»، «کتابخانه»، «پمپ بنزین»، «درمانگاه»، «خودروها»، «سالن های غذاخوری»، «پارک» و... همه و همه یکی پس از دیگری از هم جدا شد و در این سالیان آخر در هر قسمتی چندین کنترلر برای این موضوعات بود که زنان و مردان در جایی با هم برخوردی نداشته باشند... (برای برخورد با زنانی که این ضوابط ارتجاعی و قرون وسطائی را کمی رعایت نمی کردند، از هیچ توهین و فرافکنی فروگذار نمی شد و مسعود رجوی علنا در نشست واژۀ «بی ناموس» را برای آنان بکار می برد. در واقع جداسازی کامل جنسیتی که در سازمان مجاهدین و در اشرف اعمال شده و می شود ، حتی در رژیم جمهوری اسلامی هم یک نمونه ندارد.
--در شکل دهی مسئولیت ها و سازماندهی زنان هیچ قانونی جز مجیزگویی و تسلیم مطلق در برابر مسئولین بالاتر حاکم نبود، طوری که در اوایل واقعاً همه از شکل گیری جدید سازماندهی ها و رده بندی ها و سلسله مراتب تشکیلاتی گیج و گنگ بودند تا اینکه پس از مدت ها و تحت فشار سوالات و ابهامات  رسماً در همه جا گفته شد: «کار و مسئولیت و توانمندی و صلاحیت اجرایی و حتی دانش و تحصیل شما هیچ ملاک و ارزشی بر برتری و  رده بندی نیست»...
حتی ملاک های انسانی از قبیل صلاحیت اخلاقی و مناسبات انسانی... هیچکدام ملاک نبود. در اوایل آشفتگی های زیادی وجود داشت ولی کم کم تنها ملاک برتری و بالاتر قرار گرفتن زنان فقط اطاعت بیشتر کورکورانه و مطلق نگری از بالا بود. مریم رجوی همواره می گفت: شاخص صلاحیت در بین زنان، «سرسپاری مطلق» به مسعود رجوی و «محرمیت کامل» با اوست.
هرچه زنان بی دست و پا تر و کم سوادتر بودند (و بیشتر در مقابل تمامی خطاها و استبداد تشکیلات سکوت کرده و خط مورد نظر رجوی را پیش می بردند و به مانند ابزاری در دستان تشکیلات بودند) در رده های بالاتر قرار می گرفتند!، و این تنها قانون حاکم بر تشکیلات زنان بود... همچنانکه هر چه بیشتر فحش می دادند و می توانستد با مردان دعوا کنند جایگاه بهتری پیدا می کردند و هر کس اعتراضی می کرد یا متوجه موضوعاتی می شد بلافاصله از سازمان کار خود برکنار و به قسمت های دفتری و ستادی منتقل می شد و تشکیلات رجوی تحمل هیچ اعتراض و زیر سوال رفتن بخصوص از طرف زنان را نداشت.
 از آنجا که ابزاری به اسم «زن» و بستن راه اعتراض مردان کارگر افتاده بود و از آنجا که مردان مجاهد نیز با اعتقاد به نفی استثمار جنسی و همچنین پیشینۀ تاریخی و اعتقادی و انسانی خود با علاقه و انگیزۀ بالا با بحث «رهایی زنان» برخورد می کردند و خواهان تحقق آن بودند و به این امر با وجود عمق سختی هایش تن می دادند، پدیده ای به اسم شورای رهبری نیز برای هر چه دور کردن مردان از مدار رهبری سازمان کم کم شکل گرفت تا با این پدیده (هرچقدر امکانش باشد) از یک سو ذهن و اندیشه مردان را بست و اعتراضاتشان را خاموش کرد و از سوی دیگر زنان را هر چه بیشتر در اطاعت محض و بی چون و چرا فرو برد و مهمترین هدف و خواسته رجوی یعنی مطلق شدن ولایت اش را شکل داد... لذا شورای رهبری از منظر مسعود و مریم رجوی حکم و یا رده ای بود که به هر زنی ابلاغ می شد پس از آن می بایست به مانند رباتی در تشکیلات باشد و دیگر حق حیات و فکر و اندیشه و شیوه پیشبرد کار و حتی صحبت کردن نداشت و همه چیزش را بایستی تشکیلات کنترل می کرد و هیچ گونه اراده ای از خود نمی توانست داشته باشد.

شأن شورای رهبری را می توان در محورهای زیر شرح داد:

--شورای رهبری یعنی کسی که نه تنها امکان جدایی از سازمان و تشکیلات را نداشت و رسماً با حکم مرگ روبرو بود، بلکه در درون تشکیلات نیز حق هیچ گونه اعتراض و اظهار نظر و حتی شیوه کار و زندگی و... برایش متصورنبود.(*)
--به زنان گفته می شد حال که شورای رهبری شدید بایستی به مثابه مهره ای در دستان تشکیلات باشید که براحتی و هر لحظه که مسئولین شما اراده کنند بتوانند شما را جابجا نمایند و در هر سازماندهی و کاری قراردهند.
--شورای رهبری یعنی یک مرده متحرک و در بهترین حالت یک ربات بود و در انبوه جلسات تکراری و طاقت فرسا در تمام این سالیان تمام سعی رجوی ها براین بود که هر چه بیشتر زنان را در این حصار فرو برند که از وقتی شورای رهبری شدند بیش از پیش جسم و جان و مال و زندگی و نفس آنها متعلق به رهبری باشد و هیچگونه هویتی از خود ندارند و همه در حیطه و حصار این رهبری هستند... و این ایده و ایدئولوژی بود که بعدها به اندیشۀ تمام زنان موجود در سازمان گسترش داده شد... و دارای سرنوشتی شوم چون کنیزان و بردگان تاریخ شدند که روزی شاید همه زنان و دختران این میهن بر قربانی شدن و غم آنان اشک بریزند...
زنان شجاع و فداکاری که برای تحقق آزادی و برابری همۀ سختی ها و رنجها را به جان خریده بودند به این گونه به خیانت بارترین شیوه مورد سوء استفادۀ ابزاری رجوی ها و فرقۀ ایشان تبدیل شدند و استعدادها و انرژیهای آنان پرپر و ضایع گشت.
درحالیکه کار شورای رهبری هیچ ارزشی در سازمان نداشت و همواره این لایه بصورت فرمالیستی فقط در قسمت های ستادی و فرماندهی بودند (و در 12 ماه از هر سال بیش از 10 ماه آن در جلسات  نشست و یا برکناری از کار و تحت برخورد بودند و آشکارا گفته می شد نیازی به کار شما نداریم و کارتان توی سرتان بخورد)... در جلسات عمومی از آنها برای چماق کردن بر سر مردان تعریف و تمجید می شد.
همچنین در مناسبات جاری نیز سال به سال حلقه بر زنان تنگ تر شده و مدام ضوابطِ دگمی برای آنان در نظر گرفته می شد که به موارد اندکی از آن اشاره می کنم:
--از بدو ورود آمریکایی ها  به کمپ اشرف و همزمان با بیشتر کردن محدودیتها، تردد زنان در اشرف دونفره شده  و هیچکس حق نداشت تک نفره پایش را از مقری که در آن بود بیرون بگذارد.
--در تمامی نشستها و یا صحبت های کاری و اجرائی که زنان با مردان داشتند، می بایست با نفر سوم همراه شده و اجازه تکی صحبت کردن با مردان را نداشتند.
--زن ها اجازه نداشتند سوار و برماشین هایی که متعلق به مردان بود بشوند و یا هنگامی که خودشان در حال رانندگی بودند مجاز به سوار کردن مردها نبودند و بدلیل اینکه اکثر مردان در اشرف نیز از داشتن خودرو محروم بودند، بارها اتفاق می افتاد که مردان در گرمای تابستان و سرمای زمستان بدون خودرو در حرکت بودند ولی زنان مجاز به سوار کردن آنان نبودند و از کنار آنها رد می شدند (و برعکس آن نیز صادق بود). به این صورت رجوی هر چه می توانست بذر بیرحمی را در دل زنان و مردان می کاشت تا از این کارها و رفتارها دچار دلسردی و دلخوری از همدیگر شوند.
--به زنان  آموزش داده می شد که بایستی در برابر مردان هر چقدر می توانند خشن باشند و گفته می شد: «کسی از شما کار نخواسته و بایستی به مانند چوبی بر سر آنان باشید و شما زنان چادر به کمر باشید هر چقدر می توانید بایستی با مردان جنگ کنید. جنگ و جنگ و جنگ و فحش بدهید...». در همین راستا بکار بردن الفاظ و واژه های لمپنی که گاه در جامعه هم ناپسند و غیرمعمول است توسط برخی زنان سطح بالای شورای رهبری خطاب به مردان بکار گرفته می شد.
--هیچ زنی حق دلسوزی برای مردان را نداشت و حتی اسم بردن از آنان گناهی نابخشودنی محسوب می شد.
--زنان در اشرف اجازه نداشتند حتی کفشی که بیش از دوسانت پاشنه داشته باشد بپوشند.
--زنان اجازه نداشتند از جوراب های رنگی غیر از مشکی و رنگ های تیره استفاده کنند.
--برای زنان استفاده از لوازم آرایشی، و حتی کرم ضد آفتاب ممنوع بود. عینکهای آفتابی و هر نوع امکانات دیگر غیرنظامی ممنوع بود.
--برای زنان هر لباسی جز لباسهای فرم نظامی ممنوع بود درحالیکه مریم رجوی در هر کجا با انواع و اقسام آرایش و لباس های گرانقیمت و میلیونی ظاهر می شد و همینطور مژگان پارسایی و زنان مدار یک شورای رهبری با آرایش و لباسهای رنگین برای ملاقات با نظامیان آمریکایی می رفت.
--هر از گاهی مریم رجوی برای زنان پیام می فرستاد که دست ها و صورت های آفتاب سوختۀ شما را دوست دارم درحالیکه خودش هیچگاه رنگ آفتاب و گرما را به چشم نمی بیند.
--این اواخر مریم رجوی پیام داد که «صورت های خونین شما قشنگ است» (**). در حالی که خودش حتی یک هفته بازداشت در زندان پاریس (که مسعود رجوی می گفت مانند هتل می ماند) را نتوانست تحمل کند و دهها نفر را برای خودسوزی در خیابانهای اروپا فرستاد و به نابودی کشانید.
--در چند سال اخیر شیوۀ رذیلانه دیگری در فرقۀ رجوی رایج شده بود که طی آن زنانی که دچار بیماری های زنانه شده بودند، (بدون درمان و مداوا) بلافاصله مورد عمل جراحی قرار گرفته و با خارج کردن «رحم» و... آنان را عقیم و مقطوع النسل کامل می کردند و پس از این عمل شنیع، مسعود رجوی برای آنان پیام تبریک می فرستاد...!!!
اینها نمونه هایی از محدودیتها و محذوریتهای زنان مجاهد بود که می توان از دهها مورد دیگر سخن گفت ولی از حوصله این مقاله خارج است.
براستی مگر آرزوی های زنان و دختران  چیست؟ آیا جز اینکه خودشان تصمیم بگیرند چه لباسی که بپوشند و انتخاب کنند، به حساب بیاید، تحقیر نشوند، درجه دوم نباشند، در انتخاب همسر آزاد باشند، حق داشتن و نگهداری فرزند داشته باشند و... و آرزوهای برتر و اجتماعی شان این است که توی جامعه حقوق برابر و یکسان با مردان حاکم باشد و دیگر از تحقیر و نفرت و اهانت خبری نباشد...؟
اما این زنان آزاد و رها شده! توسط مریم رجوی و این زنان به حقوق انسانی خود رسیده در «دمکراتیک ترین ارتش جهان»:
--حق نداشتند با هیچ مردی (با توجه به اینکه در مناسبات مجاهدین همه همدیگر را برادر و خواهر می دانستند و آن مردان در واقع برادر خودشان در مناسبات محسوب می شدند) صحبت و یا حتی سلام کنند!
--اجازه نداشتند از رنگ دلخواه خود استفاده کنند.
--اجازه نداشتند به موسیقی مورد علاقه شان گوش بدهند!
--اجازه هیچ اظهار نظری نداشتند. (در نشست های شورای رهبری که مسعود رجوی برگزار می کرد زنان را به درختان تشبیه می کرد و می گفت من با درختان صحبت کنم بهتر از شما هستند!... و هر کس اظهار نظری می کرد خطاب به وی می گفت نمره ات صفر چهارگوش است... و در تشبیه دیگر به این زنان رها می گفت شما مغزتان اندازۀ گنجشک است...)
بدین گونه انواع تحقیرها و توهین ها نثار زنان می شد و بارها و بارها در این سالیان شاهد کتک خوردن ها، تحقیرها، دردها و زخم های آنان بودم که سخن طولانیست... سالهای پر از رنج و عذاب همراه با جلسات طولانی فحش و کتک و تحقیر و بایکوت... یکبار در یک نشست مسعود رجوی با حالتی عصبی خطاب به مریم عضدانلو گفت: «بخاطر تو هفتصد شورای رهبری که سهل است هفتصد هزار تا هم حاضر بودم به رگبار ببندم!!!...»
آری، شورای رهبری و زنان شهر! اشرف به اوج رهایی رسیده بودند!!! و مریم رجوی سمبل رهایی آنان بود!.


پانویس:

*مهوش سپهری در جلسات رسمی شورای رهبری رسما اعلام کرد: «هر شورای رهبری بخواهد از سازمان بیرون رود سر او را کنار باغچه گذاشته و می بریم». وهمچنین رسما ابلاغ شده بود: «هیچ شورای رهبری حق خروج از سازمان را ندارد و اگر نخواهد شورای رهبری بماند بایستی با قرص سیانور خودش را بکشد، و یا ما او را می کشیم».
چند نمونه داشتیم که در آن زنان ضوابط تشکیلات را زیر پا گذاشته بودند، و مهوش سپهری رسماً در جلسات مختلف گفت: «حکم آنان مرگ بوده و ریختن خون آنها حلال است»...
**در سال 1389 در اعتراضات و سنگ پرانی که بین عشایر عراقی و اعضای اشرف انجام گرفت، آگاهانه به زنان گفته شده بود بروید در صف جلو بایستید و تکان نخورید و سنگ بخورید. پس از مجروح شدن عمدی و حساب شدۀ تعدادی از زنان، مریم رجوی با خوشحالی پیام داد که چقدر صورت های خاک آلود و خونین شما زیباست!!!
در این ماجرا، زنان به همراه خود کلاهخود و سپر برای دفاع و مقابله با سنگ اندازی برده بودند، اما به آنها ابلاغ شده بود: «تنها با فرمان اجازه بکارگیری کلاهخود و سپر را دارند». اما علیرغم سنگ باران، هیچگاه این فرمان صادر نشد تا تعداد هر چه بیشتری مجروح و خون آلوده شوند و برای تعزیه خوانی تبلیغی رجوی خوراک آماده گردد.
یقین دارم روزی فرا خواهد رسید که زنان آزاد شده از قید و بند و استثمار سازمان، مسعود و مریم رجوی را در دادگاهی علنی مورد دادخواهی و حسابرسی قرار خواهند داد و بساط دروغ و انقیاد و استثمار آنان را برخواهند چید. آن روز بی شک دیر نیست...


۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

در سا ل66 تا 70 که خانواده ها در اشرف بودند  حدود 820 نفرکودک و نوجوان در مدارسی که توسط سازمان در کرکوک و بغداد برپا شده بود نگهداری میشدند . سال 70  همزمان با شروع جنگ امریکا با عراق  تصمیم گرفته شد تمامی  این کودکان و نوجوانان ، با صرف هزینه ای سنگین (حدود15 میلیون دلار)  از خانواده هایشان جدا شده  و به خارج از عراق منتقل شوند این کار در ابتدا ظاهراً برای  مصون ماندن و محافظت از کودکان در برابر بمبارآنها و شرایط جنگی بود، اما بعدها که  دیگر به عراق بازگردانده نشدند مشخص شد بخشی  از طرح انقلاب! رجوی بود که براساس آن باید  کودکان مظلوم  برای همیشه از کانون گرم خانواده و والدین جدا شده و بدون سرپناه و پشتوانه بدست سرنوشتی سیاه رها می شدند .
هنگام فرستادن این کودکان مظلوم صحنه های بسیار تکان دهنده ای رخ دادکه نشاندهنده اوج قساوت قلب و بیرحمی سران سازمان کثیف رجوی بود .بعنوان نمونه مادری بود که فرزند15 روزه اش را در یک کارتون گذاشت و اسم کودک  را برروی کاغذی نوشته و در لباسش گذاشته بود زیرا نمیدانست که فرزند دلبندش به کجا و بدست چه کسی سپرده میشودو چه سرنوشتی در انتظار اوست. مادرانی دیگر اشک ریزان کودکان شیرخوار چند ماهه  خود را ( که هنوز پدر و مادرشان را نمیشناختند) به دست تقدیر سپردند. سایر کودکان و نوجوانان نیز در گروه های سنی از دو سه سال  تا 10 - 13 ساله را سوار بر ماشین کرده و فرستادند تا تقدیر با آنان چه کند .
در آن زمان یک گروه از همین نوجوانان 14الی 16ساله نیز بودند که بیرحمانه دراشرف  نگه داشته و بعنوان کادر به یگان های ارتش وارد کردند که بسیاری از آنان در همان سال های اول دچار مشکلات روحی ،جسمی و روانی زیادی شدند وبخشی نیزتوانستند موفق به خروج از تشکیلات جهنمی شوند.
حدود یکسال بعد هم تعداد زیادی را  درحالیکه همه نوجوان و زیر 18 سال بودند و قرار بود از اردن به اروپا منتقل شوندبه کشورهای خارجی اعزام نکردند  واز همان اردن به عراق بازگرداندند .
  اما سرنوشت مابقی کودکان پس از انتقال به خارج ازکشور چه شد؟
 بر اساس  طرح انقلاب! رجوی قراربود  در صورتیکه اعضا هر تعداد که فامیل و آشنا در خارج ازکشور دارند فرزندان  را به دست آنها بسپارند و هرتعداد از این کودکان را که خانواده های هوادار  قبول کنند به آنها سپرده شوند و نهایتاً اگر تعدادی باقی ماندند خود سازمان مسئولیت نگه داری آنهارا بعهده بگیرد.
در این کار ظالمانه بدون اینکه تحقیقی صوت بگیرد( که آیا خانواده هایی که این فرزندان بیچاره را قبول میکنند در چه وضعیتی هستند وآیا اساساً این خانواده ها صلاحیت اینکار را دارند یا نه؟)  این کودکان بی پناه را همچون بچه های سرراهی در بین خانواده های داوطلب پخش کردند که تبعات بسیار زیادی(ازجمله گم شدن، ربودن ، قطع ارتباط دائم با پدر و مادر ، رشد در  فرهنگ  وخانواده های نامناسب) وجود داشت  ازجمله این مشکلات این بود که پس از گذشت مدتی خیلی از خانواده ها پشیمان شده و این کودکان را برگرداندند و در شرایطی که خیلی از آنها در سنین حساسی بودند مجدداً آنها را بی سرپرست و بی محبت و عاطفه خانواده رها کرده و تحویل میدادند.  تعدادی دیگر که فامیل یا بستگانشان  آنها را قبول کرده بودند برای همیشه از پدر ومادرشان جدا شده و به خیلی از آنها هیچگاه گفته نشد که پدر ومادری دارند . به این ترتیب مادر و پدرشان را گم میکردند. تعدادی هم که بعد از سالیان دراز پدر و یا مادر نگون بختشان موفق به تماسی با آنان میشدند از گفتگوی میان آنها میشد فهمیدرابطه ی بین آنها دیگر رابطه والدین با فرزند نیست بلکه بیشتر جای خود را به رابطه دو غریبه داده بود که نتیجه ای جز اندوه و غم برای دو طرف هیچ سودی در بر نداشت. بسیاری از کودکان بی پناه دیگرنیز اسیر فرهنگ غرب  شده وبطرز رقت باری دچار مسائل وآسیب های اجتماعی شدند و بطور کلی از این مسیر جداشده وبرای همیشه والدین شان را در حسرت  واه فرو بردند  .
حال پس از گذشت سالیان سال که این کودکان هر یک با رنجنامه ای بزرگ شدند سازمان به فکر جذب و برگشت آنها به سازمان افتاده بود .
د ر گام اول مشخص بود اکثر این دختران و پسران که در کشورهای خارجی بزرگ شده اند تمایلی به برگشت به سازمان و تغییر فرهنگ نداشتند خصوصاً اینکه اکثر آنها در کشورهای خارجی بدنیا آمده و سپس در همانجا هم بزرگ شده بودند .به همین دلیل  با انواع و اقسام حیله ها ، نیرنگ و ترفند های مختلف اقدام به جذب آنها کرده و البته فقط توانستند کمتر از یک  چهارم (یعنی حدود 180 تن که خیلی از آنها زیر 18 سال بودند) را برگرداندند .
درهنگام شروع به جذب به خیلی ازآنها گفته شده بود که برای یک دوره کوتاه و دیدن اشرف به منطقه اعزام میشوند وتعدادی دیگر را با  بهانه دیدار با پدر و مادر به اشرف اعزام میکردند و تعدادی را نیز به بهانه(البته با فریب) اینکه مادر و پدرت بیمار بوده و میخواهند ترا ببینند به این ترتیب به اشرف میفرستادند  و پس از آن  دراشرف در یک مدت کوتاه با فراهم کردن امکانات رفاهی متمایز از دیگران و شبیه به کشورهای غربی (که در آن فضا رشد کرده بودند) کم کم زمینه جذب آنها را در سازمان فراهم میکردند .سازمان در اینگونه موارد و فریبکاری ید طولائی دارد .
پدیده میلیشیا در سازمان تقریباً یکی از پرهزینه ترین ، پرسر وصداترین و مشکل سازترین  پروژه ها بود  بطوریکه بعداً شکست این پروژه نیز رسماً اعلام شد .
این نفرات از یک طرف خانواده هایشان در اشرف بود و از طرف دیگر خودشان در فرهنگ غرب بزرگ شده و همخوانی با فرهنگ ایران نداشتند و در نتیجه دلیلی هم برای ماندن در اشرف(جز وابستگی به خانواده در گام اول وسپس از سر ناچاری) نداشتند.در نهایت این جوانان سیاه بخت درحالیکه محکوم به پیروی از عقاید و پدر و مادرشان شده بودند بایک بحران دوگانگی کامل در اشرف مواجه و مجبور به ماندن در اشرف شدند.هرچند پس از مدتی همین امر منشا بسیاری از مشکلات  ومعضلات برای سازمان   شد که تنها به بیان گوشه ای از آنها می پردازم .
تقریباً این قشر جوان سازمان بیش از هر قشر دیگری با بدبختی روبرو بود تا جاییکه در یک جمع بندی که از طرف خود رجوی در نشست های درونی  نیز مطرح شد از اعزام این نفرات بشدت انتقاد کرد و اینکار را یک شکست و یک تاکتیک غلط سازمان اعلام نمود و پس از آن نیز اعزام فرزندان اعضای کادر( یا همان میلیشیا) به اشرف ممنوع شد.
وضعیت میلیشا در روابط درونی
 پس از اعزام این نفرات به اشرف از آنجاییکه سازمان مثل همیشه یک چهره دوگانه ای  در همه زمینه ها داشت در این پروژه نیز بطرز زننده ای سعی کرد درابتدا یک چهره مناسب به این نفرات نشان دهد که آنها را جذ ب کند ولی همین موضوع باعث تنفر  ودوری خیلی از کادرها در مناسبات درونی سازمان میشد .
پس ازورود تعدادی از این نفرات  / برای آنها مکآنهایی متفاوت و با امکانات رفاهی  متمایز و جدا از یگان های دیگر ترتیب داده و سعی شد مسلط ترین و در عین حال بهترین کادرها و مسئولین سازمان را نیز برای آموزش و نگهداری آنها (باصرف هزینه های هنگفت و جداگانه ای) درنظرگرفته شود..
از همان بدو ورود این نفرات به سازمان بذر حسادت و تبعیض کم کم در بین نفرات شکل گرفت و به شکل آشکاری در سازمان تبعیض زیادی در مسائل رفاهی، امکاناتی و مالی بین این افراد و سیر کادرهای سازمان قائل شدند .
 بودجه غذایی  و رفاهی آنها دوبرابر سایر کادر ها بود .همچنین دادن  امکانا ت و رسیدگی های  خاص، مهمانی های خاص و     هدیه های مستمر و... به آنان به یک  روال عادی تبدیل شده بود. علاوه بر این خصوصاً به دختران میلیشا امکاناتی بسیار فراتر از  پسران تعلق میگرفت .همین موضوع نیز منشا بسیاری از دوگانگی ها ،تناقضات و مشکلات نفرات شد بگونه ای که سیل تناقضات را به سمت مسئولین روانه کرد تاجاییکه کم کم این بساط را از شکل علنی خارج کرده و بصورت پنهان در هرحال ادامه میدادند .همین موضوع باعث خیلی از مشکلات نیز از جمله برای خود همین قشر شده بود .
دررابطه با موضوع کار آنها  هم که بطور عام شامل کارها و آموزش های برنامه نویسی کامپیوتر  ،کارهای هنری ،تبلیغاتی  ،ساختن برنامه های کامپیوتری تلویزیونی  و هرنوع کار خاص و ویژه بود که به این نفرات تعلق گرفت و این کار نیز همچنان شعله حسادت را دربین این نفرات و سایر هم سن و سالانشان وحتی در کل ارتش  رقم میزد .
همه اینکارها با این هدف مشخص صورت میگرفت که اولاً سازمان بتواند بگوید در جذب و نگه داشتن این نفرات در سازمان موفق بوده وثانیاً اینگونه القا کند که نیروهای جوان دارد  وبتواند از این طیف جوان درتبلیغاتش سو استفاده کامل را بکند و همچنین این افراد اهرم فشار برای سایر کادرها از جمله قدیمی وجدید باشند که به آنها بهفماند که این نیروهای جوان نیز از دل اروپا و امریکا نیز جذب سازمان شده و به آن پیوسته اند و از این طریق برگ دروغین دیگری از قدرت نمایی کاذب خود را روکند.که البته برسرهمین موضوع هم آنچنان مصیبتی برسازمان وارد شد که این پروژه نیز معضل عظیمی اضافه برسایر مشکلات گریبانگیر تشکیلات شد .
این طیف هیچگاه بطور واقعی جذب سازمان نشدند و هیچگاه ایدئولوژی سازمان را قلباً نپذیرفتند و اسیر خانواده و وابسته به آنان بودند بگونه ای که   هیچ راه گریزی نیز نداشتند  و همانند استخوانی درگلو  وهمچون آدم های سرگردانی در سازمان مانداند .
نه هم خوانی با سازمان داشتند ، نه اعتقاد به عرف و ایدئولوژی آن در این افراد وجود داشت  و نه حتی  باور به عقاید و افکار سازمان! آنان بیگانه با این فرهنگ چون اسیران هر روز در باتلاق سازمان بیشتر فرو میرفتند
این هم برگ سیاه دیگری از سرنوشت غم انگیز حدود 825 کودک و نوجوان که با تصمیم ظالمانه و بیرحمانه رهبران شقی و قسی القلب و عاری از عواطف انسانی این سازمان از آغوش پدر ومادر جدا شده وبه سوی سرنوشتی دردناک و نامعلوم روانه شدند و هرگز در زندگیشان رنگ آسایش و محبت خانواده را  ندیدند و اسیر  یکی دیگر ازخودکامگی های این ایدئولوژی سازمان شدند چه آنهایی که مجدداً در دام تشکیلات افتادند و چه آنهایی که درکشورهای خارجی محو شدند همه شان بطور یکسان مورد ظلم و ستمی ناجوانمردانه قرار گرفتند .

یکی از آموزش های پایه ای که از بدو ورود هر فرد به سازمان داده میشد این بود که " تو آلوده به زنگارهای جامعه بیرون هستی و از این بابت بایستی خودت را  پاک کنی" . در درجه اول و بالاتر از هر چیری به افراد( در ظاهر تحت عنوان صداقت ودرباطن برای تفتیش عقاید) این آموزش داده میشد که هر چه در درونت می گذرد و هر کاری را (اعم از گناه و ....) بایستی اعتراف کرده و به زبان بیاورید و بصورت مکتوب از فرد میخواستند که این موارد را بنویسد و البته توصیه میکردند که بهترین کار این است که همه مطالب را در جمع بگویید . به همین علت جلساتی (گاه با حضور 100نفر) تشکیل میشد و از فرد میخواستند که تمام خطا و گناهان خود در گذشته را بیان کند .  
ناگفته نماند که اعترافات افراد نیز هیچگاه درامان نمی ماند و در سلسله مراتب تشکیلات منتشر می شد و هیچ حریم و حرمتی برای کسی قائل نبودند .این در حالی است که این موضوع را نیز بر روی یک اصل فرقه ای سازمانی بنا میکردندکه در سالهای 70 شمسی به بعد و پس از بحث انقلاب ایدئولوژیک در درون سازمان آموزش داده شده بود  و محتوای آن این بود :
"وقتی کسی رهبری عقیدتی انتخاب میکند دیگر ازخودش هیچ هویتی نبایستی داشته باشد .چه مرد و چه زن با هر سابقه و با هر توانمندی  و در هر سطح هوش ، سواد ،تحصیلات، خانواده و..... دیگر هیچ هویتی از خود ندارند و همه چیزشان متعلق به رهبری است( که انتخاب نموده است) ".
می گفتند خوبی های شما دیگر مال خودتان نیست، نکات مثبت و توانمندی هایتان دیگر مال خودتان نیست و به شما ربطی ندارد.  بدی هایی هم که داشتید وقتی بیان کردید دیگر مال خودتان نیست .
یعنی افراد هیچ هویت و هیچ شخصیتی از خود نباید داشته باشند . به این ترتیب رجوی میخواست با ایجاد فاصله بین خودش و اعضا، شخصیتی خداگونه از خودش ترسیم کند که به راحتی به همه مقاصد دیکتاتوری وخودخواهانه اش برسد .
یادم هست در آن دوران تعدادی از افراد با تحصیلات بالا در کشورهای خارجی بودند که  ادامه تحصیل و زندگی خود را رها کرده و به سازمان پیوسته و شبانه روز برای انجام کارهای محول شده  در کشورهای خارجی تلاش میکردند وخیلی از کارها را به دلیل سابقه  تحصیلاتی و توانمندی های خود و امکانات حرفه ای خودشان پیش میبردند. این بحث اولین بار  در حضور آنها مطرح  شد و در عین اینکه شخصیت همه این افراد را درجمع چند صدنفره خرد میکردند به آنها گفته میشد که فکر نکنند کاری کرده اند، زیرا اگر فکر کنند آنها نماینده سازمان در این کشورها هستند و کاری را خودشان پیش میبرند سخت در اشتباهند و از مسئولیت ساقط هستند زیرا همه این کارها  بدست با کفایت !مسعود رجوی سازماندهی، برنامه ریزی وانجام می شود و آنها ابزاری بیش نیستند .
  سپس این بحث را عمومی کرده و مریم رجوی شخصاً آموزش میداد که هیچکس هیچ هویتی از خود ندارد ونباید چیزی برای خودش داشته باشد . هر چند بعدها اینگونه مباحث بصورت مفصل تر و در ابعاد تازه تر و در واقع  مستبدانه تری از آنها نمود پیدا می کرد .
در بحث های بعدی گفته میشد :
"هر فرد در سازمان طبق کسر انقلاب (که صورت آن خون و مخرج آن نفس است )خون و نفسش متعلق به رهبری سازمان است. خون همه افراد متعلق به مسعود رجوی است و نفس آنان متعلق به مریم رجوی است" . (یعنی هر لحظه و هر زمان آنها تصمیم بگیرند بایستی جانشان را فدا کنند) . هم چنین افراد هیچ اندیشه و فکری از خود ندارند و حتی نفس کشیدن آنها متعلق به مریم رجوی است .
پس از این نشست وبراساس این معیار ازآن پس تشکیلات اجازه داشت هرکاری که میخواهد با افراد انجام بدهد بعنوان نمونه می توان به این موارد اشاره نمود که تقریباً هر زمان مسئولین دلشان میخواست افراد را از شغلی که داشتند جابجا میکردند هر وقت تصمیم میگرفتند هر فردی را میخواستند از محلی به محل دیگر منتقل میکردند(از عراق به کشورهای اروپایی یا از دل اروپا و امریکا به عراق،از اشرف به بغداد و یا غیره)ازقسمت نظامی سازمان به سیاسی و یا بالعکس و ...  . هیچ کس هم حق هیچگونه اعتراضی نداشت زیرا در آنصورت هیچ   توضیحی به وی نمیدادند در این شرایط سوال کردن جرمی بزرگ محسوب می شد .
هروقت تصمیم میگرفتند فردی را از کار برکنار میکردند ،هر وقت میخواستند امکانات کاری یک فرد را از وی گرفته و یا اضافه میکردند ، برای برنامه های آموزشی افراد تصمیم میگرفتند که به کدام کلاس آموزشی برود یا نرود ،در چه سطح تشکیلاتی باشد، چه افرادی تحت مسئولیت اش باشند  و چه افرادی مسئولش . همه بدون چون و چرا بایستی اطاعت میکردند . البته این موارد جز امور ساده و پیش افتاده در سازمان شده بود که در طی سالیان زیاد افراد با آن خو گرفته و تقریبا به آن تن میدادند. ولی آنچه روز به روز وحشتناک تر میشد درخواست و در واقع اجبارات تشکیلات بود که پایانی بر آنها نبود .
تقریباً پس از سال های 70 تا 74 (که بحث های به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک در سازمان مطرح شد)سیل تناقضات و ناباوری های افراد نیز شروع شد و از آن پس علاوه بر اینکه سازمان با افت جذب نیرو مواجه گردید در درون تشکیلات نیز افراد بصورت خیلی جدی اعتقادی به این بحث انقلاب درونی نداشتند و مستمراً برسر آن تناقضات حرف داشتند،بطوریکه دیگر یکی از کارهای جدی سازمان و مسئولین آن  برگزاری نشست های فشرده  بود که برای تثبیت این ایدئولوژی  تلاش میکردند .
اگر بخواهم بصورت اختصار و گذرا موضوع را شرح دهم می توانم بگویم شاید صدها هزار ساعت وقت مسئولین و کادرها  در نشست های شبانه روزی می گذشت در حالی که دیگر شرکت در این نشست ها نیز یکی از پایه های این سازمان شده و کسی را از آن گریزی نبود .
ساعت های متمادی وقت صرف این می شد که کاری کنند افراد به آنچه سازمان اسمش را انقلاب! گذاشته بود ایمان بیاورند و بگویند این کار سازمان حق بوده است که: در سازمان نباید خانواده باشد ،نباید کسی فرزندی داشته باشد ، همه باید فقط رهبری را دوست داشته و  همه چیز اعضا رهبری باید باشد  ، کسی از خودش نباید هویتی داشته باشد . به این ترتیب هر روز فاصله افراد را با رجوی بیشتر و بیشتر میکردند .
مسعود رجوی  در طی این سالهای اخیر به صراحت به همه افراد میگفت  در بحث هایی که من مطرح میکنم ماکزیمم درک شما 5/2 درصد است و این اصطلاحی عام در بین نفرات شده بود که هر بار صحبت میکردند میگفتند که ما بیشتر از 5/2 درصد، مباحث را درک نمی کنیم و هر روز که میگذشت مسعود خودش را بیشتر به عرش برده ونفرات را تنزل معنائی می داد  .
کسی  حق سوال ویا اعتراض کردن نداشت . حتی در تشکیلات شورای رهبری  وضع از این هم بدتر بود و زنان نیز حق هیچگونه اظهار نظری  نداشتند و در آن نشست ها  با صراحت بیشتری به اعضای شورا توهین میشد .
بعنوان نمونه  یکبار در یکی از نشستها در سالنی که اطراف آن درختکاری شده بود،رجوی خطاب به بیرون از سالن گفت من به جای شما با درخت ها صحبت میکنم و زیاد فرقی نمیکند که خطابم به شما یا آنها باشد.  همچنین در جلسات دیگر بارها و بارها تکرار میکرد که شما مغزهای گنجشکی دارید (یعنی قادر به درک حرف های من نیستید). خیلی وقت ها هنگامی که یکسری نفرات صحبت میکردند حتی درصورتیکه پاسخ سوالی را درست میدادند مسعود رجوی میگفت نمره شما صفر 4گوش است بخاط اینکه موضوع را اصلاً   نفهمیده اید.گاه خطاب به مریم رجوی میگفت این زن ها چه میگویند و چرا مرا به این نشست آوردید .اساساً رجوی در بحث با زنان وقت خود را تلف شده می دید .
از اینها که بگذرم ، در سال های اخیر که خانواده ها به جلوی درب اشرف آمدند کم کم حکم قتل همه آنها نیز توسط مسعود رجوی حتی در نشست های عمومی ابلاغ شد و ریاکارانه با یاد کردن از حضرت علی میگفت حق آنان این است که همه کشته و در چاه ریخته شوند .
وی خطاب به نفراتی که خانواده هایشان به جلوی درب اشرف آمده بودند میگفت  هیچکس هیچ خانواده ای ندارد و همه این خانواده ها متعلق به من هستند خوب یا بد شما هیچکدام هیچ خانواده ای ندارید و نباید به فکر آنها باشید.مسعود رجوی نه تنها اجازه دیدار و ملاقات اعضا با خانواده هایشان داده نشد بلکه در  تصمیم گیرهای تشکیلات و سازمان مستبدانه عمل کرده و می کند. مسعودازکشاندن نفرات به موضعگیری های تلویزیونی گرفته   تا تظاهرات در مقابل خانواده ها ایستادن و قطع ارتباط خانواده ها با فرزندان ابائی ندارد . هر انسان دارای عاطفه این سئوال را از خود می پرسد که مگر براستی خانواده ها چه درخواستی جز دیداری حتی چندساعته با عزیزانشان را دارند؟ ولی تشکیلات  از همین نیز وحشت داشت.
در راستای همین بی هویت کردن افراد دیگر هیچ کار و هیچ برنامه ای در اختیار کسی نبود و افراد مهره ای بیش در دستان تشکیلات نبودند که  اینها فقط شرح نمونه های مختصری بود .
 آنچه مشخص  است  چنین تشکیلات مخوفی هیچگاه راه به جلو نخواهد داشت و تاریخ در آینده نشان خواهد داد که همیش نمیتوان با دروغ و نیرنگ یک ایدئولوژی را تبلیغ کرد و انسان های بیگناه را برای مدت های طولانی فریب داد آن روز دور نیست چرا که طلایه های روشن آن از هم اکنون هویداست.