آقای رجوی یک زندانبان نمیتواند منادی آزادی باشد

آقای رجوی یک زندانبان نمیتواند منادی آزادی باشد
مریم سنجابی در ویکی پدیا :: ایمیل : marysanjabi@yahoo.com

صفحه مریم سنجابی در فیس بوک

پست های پرطرفدار

درباره من

وبلاگ شخصی مریم سنجابی. با پشتیبانی Blogger.
۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه


 این طرح ها رو یکی از دوستان برای من در فیس بوک ارسال کردند . حتما نظرتون رو در موردش بگید .

در بخش قبلی به زمینه سازی برای عملیات فروغ جاویدان پرداختیم و گفتیم که چطور رجوی با خوش خیالی از جان هزاران جوان مجاهد برای رسیدن به اهدافش مایه گذاشت و اما ...
 

درهر حال همه نفرات با استناد به ثبت فیلم رای گیری برای فروغ جاویدان در ناآگاهی به این عملیات رای داده و اعتماد کامل به رهبری این سازمان نمودند و در عملیات و رزم نیز به شهادت همه نفرات در جنگاوری چیزی کم نگذاشتند. پس از عملیات نیز تعداد محدودی هم که مجروح بوده و یا به جامانده در قرارگاه پشتیبانی به مانند من که بودند هنگامی که به اشرف برگشتیم تقریبا همه یگان ها خالی شده و نفرات محدودی باقیمانده بودند
فکرمیکنم حدود 1000نفر مجروح و مصدوم و نفرات باقیمانده در پشتیبانی بودیم که فرصت انتقال ما را پیدا نکرده بودند .با توصیفات فوق میخواستم متوجه شده باشید که همه نفرات با تمام وجودشان در این عملیات جنگیدندو جانشان را از دست دادند و از کشته شدن ویا اسیرشدن نترسیدند

اما تحلیل سازمان چی بود و چی شد؟

پس از مدتی نشست هایی به نام تنگه و توحید تشکیل شد تحلیل این بود به دلیل بی ایمانی و کم ایمانی و اینکه زنان و مردان به فکر زندگی و به فکر همدیگر بودند خوب نجنگیده و به همین دلیل در این عملیات به همه اهدافمان نرسیدیم و اینها مقدمات بحث های به اصطلاح نشست های انقلاب درونی بود . ناگفته نماند درعملیات فروغ ارتش باصطلاح تشکیل شده با قدمت کمتر از یکسال حتی یک تانک وسلاح سنگین نداشت و سلاح های تمامی نفرات عبارت بود ازسلاح های سبک و نیمه سنگین بطور محدود و با ماشین های ایفا و جیب لندکروز بدون هیج گونه مانور قبلی روانه چنین عملیات بزرگی برای جنگ با یک کشورشدند

راستی شما قضاوت کنید آیا یک نیروی نظامی کشور هر چقدر هم ضعیف باشد نیرویی که 8سال هم در جنگ بوده و تجربیات 8 ساله جنگ وبا پشتوانه های مردمی در برابر یک نیروی 4000, 5000 نفره این چه جنگی خواهی بود و کدام عقل نظامی ومدبر به چنین عملیات وکارزاری رای خواهد داد و در پشت آن چه هدفی پنهان است در آینده به آن خواهم پرداخت.... داشته باشید خواهم گفت علت اصلی این حمله چه بود؟( خود شیفتگی بی حد وحصر مسعود رجوی) . 

بعد از عملیات فروغ تناقضات زیادی اذهان همه نفرات را گرفته بود مبنی بر خطاهای استراتژی بی تدبیری برای تصمیم به این عملیات و از بین رفتن سازمان .. همچنین اساسا نفرات اعدامهای جمعی بعد از فروغ جاویدان را ناشی از این عملیات می دانستندو این موضوع نشان می داد که تناقضات حادی در ذهن افراد شکل گرفته

پس از تشکیل نشست های تنگه و توحید و آ ن تحلیل کذا بحث هایی شروع شد که بایستی زن و مرد سازمان از هر گونه اندیشه وفکری به جز جنگ و به جز رهبری این سازمان بدور باشند . این ایده اولیه زیاد بد نبود و ظاهرا" زیبا بود..تا نشست های انقلاب درونی.تا اینکه مسعود رجوی صراحتا" در نشست عمومی اعلام کرد می خواهم فقط مرا دوست داشته و در قلب تان داشته باشید!! .

در این بخش از کتاب با تشکر وسپاسگزاری از آقای حامد صرافپور که با قلمی زیبا و روان ودرعین حال بسیار منسجم اهداف و ایده انقلاب درونی سازمان مجاهدین را به رشته تحریر درآورده تلاش کردم چون سرگذشت همه قربانیان یکسان بوده و من نیز با ایشان هم دوره و در همه جلسات بودم سعی کردم با استفاده از نوشته های ایشان وقایع را ادامه دهم و دربعضی ازقسمت ها تجربیات خودم را نیز به ان اضافه نموده ام

مهمترین رخداد درونی سازمان مجاهدین «انقلاب ایدئولوژیکی» نامیده شد و ابزار قدرتمندی بود در دست مسعود رجوی برای تک پایه کردن قدرت خود و حفظ نیروها و کنترل آنها و سرکوب اعتراضات داخلی و از بین بردن تمامی عواطف و احساسات عاشقانه افراد برای سمت و سو دادن آن به سوی خودش...


اشتراک در بالاترین اینجا جا داره از دوستی که مطالب این وبلاگ را در سایت بالاترین به اشتراک میگذارد تشکر کنم . خودم هم بی میل نیستم در بالاترین تجربیاتم را با دوستان به اشتراک بگذارم 

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه




این همه نیروی جدید و آموزش ندیده چگونه میتوانند کاری پیش ببرند آیا قربانی کردن این همه نیرو این همه انسان ارزش این کا را دارد که گفته شود نتیجه هر چه که باشد این عملیات بایستی انجام شود فکر میکنم یکی از بزرگترین اشتباهات استراتژیک مسعود رجوی تصمیم عملیات فروغ جاویدان بود که درباره ان شما به قضاوت بنشینید . این برزگترین اشتباه علیرغم شکست سنگین سازمان مجاهدین بدلیل خودخواهی مفرط و اشتباه استراتژیک وی که حرف اصلی را می زد بود

استدلالش این بود :"فروغ جاویدان عملیاتی خواهد بود که تضمین کنندۀ حضور ما در عراق و در واقع بیمه نامۀ حضور ما در عراق است، چرا که یک توطئۀ استعماری-ارتجاعی در پیش بود که شعار صلح را بر سر مقاومت بکوبند و ما را در زیر همان شعاری که می دادیم نابود کنند. اما فروغ جاویدان بیمه ای بود برای اینکه به جهان اثبات کنیم که ارتش آزادیبخش زائدۀ جنگ نیست و می تواند مستقل از عراق به عملیات خود ادامه دهدبه این دلیل باید انجام میشد که بیمه نامه ماست و نشان دهنده این خواهد بود که ما زائده جنگ بین ایران و عراق نبوده و مستقل هستیم و به نیروهای عراقی و جنگی که بین ایران و عراق است وجود ارتش آزادی ربطی ندارد"

این یک فریب و دروغ صدرصد ویک دیوانگی محض و خودخواهی و جز قدرت نمایی چیز دیگری نبودبه چه دلیل ؟
اولا" دقیقا مشخص شد ما زائده جنگ بودیم چون پس از آتش بس دیگر دولت عراق اجازه عملیات به سازمان را نداد و دوما" به هیچ عنوان عملیات فروغ جاویدان عملیات مستقلی نبود چرا که دولت عراق پشتیبان این عملیات بود اگر چه درهرحال با همه قول هایی که داده بود نیز وفا نکرده و حسابی پشت نیروها را خالی کرد . درهر حال احمقانه ترین وحشیانه ترین و بی رحم ترین و بی تدبیرترین کار مسعود رجوی تصمیم به این عملیات بود که باعث به کشتن دادن هزاران نفر از دو طرف شده و هزاران خانواده در ایران راعزادار نمود چرا که با کشتار عظیم و بی حاصلی که از دوسوی انجامید هزاران هزار سربار و درجه دار سپاهی و بسیجی و مجاهد همه قربانی این تصمیم شوم شدند و پس از ان تصمیم جمهوری اسلامی برای اعدام زندانیان و ان هم فاجعه ای اضافه براین مصیبت شد . نمی دانم آخر کسی نبود از وی سوال کند با چه عقلی با 4000 , 5000 نفر میخواستی ایران را تسخیر کنی مگر 8سال مقاومت نیروهای ایران در مقابل عراق را ندیده بودی که نهایتا حتی یک وجب خاک ایران را نیز دولت عراق نتوانست بگیرد

کدام پایگاه و نیروی اجتماعی و کدام هواداری در داخل .....

و پس از آن نیز هیچگاه حتی یکبار نگفت ما شکست خوردیم و یا اشتباه کردیم . پس از این شکست سنگین سازمان و برگشت نیروهای محدود با قیمانده به قرارگاه اشرف نیز در تمام سالیان حتی یکبار رجوی اعتراف نکرد که اشتباه کرده و شکست خورده و این شیوه پست همیشگی وی است

مدتی پس از عملیات فروغ

پس از آ ن جمع بندی این عملیات شروع شد مبنی براینکه چرا ما در عملیات نتوانستیم به تهران برسیم و تهران را فتح کنیم قبل از توضیح این بخش لازم است به چند نکته ضروری اشاره کنم . در ان زمان حدود 4000 , 5000 نیروی متشکل سازمان در قرارگاه های مرزی تشکیل شده از جوانانی پرشور و پر عشق و ایمان بودند که همه با تمام وجود و به هر دلیل اشتباه و یا تحت تاثیر خانواده دوستان و....در هر حال انتخابی صادقانه کرده و از خانه و کاشانه خود بریده وبه سازمان پیوسته و شهادت را نیز در اولین قدم انتخاب کرده اند و در این راه از شجاعت و مایه گذاری به صراحت بگویم واقعا" چیزی کم نداشتند حیف از آنان که اسیر ان رهبر بی ظرفیت و رذالت پیشه.... شدند 
۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

عملیاتهای اولیه پس از اعلام تشکیل ارتش آزادیبخش و اعلام پایان مرحلۀ تدارک سرنگونی و ورود به مرحلۀ سرنگونی)، که به عملیاتهای گردانی موسوم بود، ودر آن تعدادی بین 50تا100 نفر با آموزش های لازم و تکاوری شرکت می کردند و شبانه و مخفیانه تا نزدیکی یک یا دو پایگاه مرزی رژیم از شمال تا جنوب، پیشروی میکردند. حمله های کوچک شروع شده و هر هفته ای عملیاتی انجام شده و سازمان با طرح غافلگیری و استفاده از شب و حمایت دولت عراق به پایگاه های مرزی حمله کرده و با به کشتن دادن تعدادی از سربازان و درجه داران از آ ن طرف و تعدادی از این طرف اعلام انجام عملیات میکرد و در پایان هر عملیات به همه ابلاغ می شد دربدو ورود باقیمانده گان جشن گرفته و شیرینی توزیع شده و آهنگ های شادی پخش میشد خیلی وقت ها من اشک ریزان به آسایشگاه ام پناه برده و پنهان از چشم دیگران برای افرادی که از دو طرف کشته می شدند اشک می ریختم و تقریبا این حس را بعضا در چشم های دیگران نیز میخواندم که کشته شدن ادم ها که دیگر جشن ندارد

با خودم می گفتم خدایا این دیگر چه جنگ نفرت انگیزی است چگونه می توان در مرگ دیگران جشن گرفت و گفت پیروز شدیم و من در حالیکه گریان به آسایشگاه پناه میبردم از خدا سوال میکردم چرا اینطوری است پس میتوان در مرگ تعدادی از دوستان ما از این طرف و تعدادی دیگر از سربازان و درجه داران هموطنانمان جشن گرفت و شیرینی خورد . من که تحمل دیدن اشک در چشم کسی را ندارم ... با این حال با خودم میگفتم این جنگ است و به زودی تمام می شود پس از این عملیات های کوچک نوبت به عملیات های آفتاب و مهران رسید
تا پیش از سال 1367، این عملیاتها توسط فرماندهان هر قرارگاه انجام می گرفت. ولی از ابتدای سال 1367 و شروع عملیاتهای بزرگ که تمامی ارتش در آن شرکت می کرد، مسعود رجوی و مریم عضدانلوفرمالیستی فرماندهی را بر عهده گرفتند. اولین عملیات بزرگ، عملیات آفتاب نام گرفت و در منطقۀ فکه انجام شد درعملیات آفتاب برای اولین بار خواهران را در پشتیبانی این عملیات با سرو صدای زیاد وارد کردند و تنها کاری که ما کردیم حمل و نقل گلوله های خمپاره بود من تنها چیزی که از این عملیات فهمیدم ما را با اتوبوس هایی به قرارگاه مرزی تحت حفاظت عراق بود برده وبدون کارخاصی برگرداندند
در عملیات مهران شرکت نداشتم ولی رجوی اسم ان را عملیات چلچراغ نهاده بود درمهران عملیات نیز طبق طرح غافاگیری و حمایت کامل نیروهای عراقی بود که با پیروزی تاکتیکی به پایان رسید پس از این عملیات که بین ایران و عراق اعلام آتش بس شد مسعود رجوی بشدت در تلاطم افتاد و نگران این بود که دیگر فرصت های علمیات های غافلگیری برای رفتن به ایران را از دست بدهدـ

شرایط چه بود ؟ نیروها فکر میکنم حدود 5000نفرهم نبودیم 


آموزش های سلاح های سبک از قبیل کلت , بی کی سی , کلاشینکف , خمپاره انداز
و ماکزیمم تعداد محدودی کاسکاول و ام تی ال بی برای حمل نفرات از ارتش عراق گرفته شده بود و در این شرایط به هیچ عنوان ارتش تشکیل شده در حالیکه بیش از یکسال از عمر آن نگذشته بود زرهی نشده و توان رزمی محدودی داشت
در عین حال افراد بسیار زیادی همان آموزش های نظامی را نیزبطور کامل را ندیده بودند من تا زمان عملیات فروغ جاویدان وحتی بعد از آن تا مدت ها حتی یک گلوله شلیک نکرده و نحوه استفاده از سلاح را هم نمی دانستم
نیروهای خارج کشور: نیروهایی که برای عملیات فروغ از خارج کشور اعزام شده بدوند با همان ترکیب و تیپ غربی به همه لباس های نظامی پوشانده و درحالیکه حتی بلد نبودند لباس هایشان را خوب و محکم بپوشند و زنان نیز حتی نیمتوانستند روسری ها را بر روی سرشان نگه دارند چه رسد به استفاده از سلاح و جنگ.... همه روانه جبهه جنگ شدند

راستی بدون پشتیبانی کامل نییروی لجستیکی عراق و.. مگر حتی شروع این عملیات امکانپذیر بود

چند روز قبل از عملیات در یک نشست عمومی مسعود رجوی اعلام عملیات نمود و گفت نتیجه این عملیات هر چه که باشد این عملیات مقدس است و بایستی به هر قیمت انجام شودـ و یک رای گیری فرمالیستی نیز از همه کرد و پس از انکه تقریبا همه نفرات با این عملیات موافقت کردند در یک هفته کل ارتش که اکثرا در قرارگاه اشرف مستقر بودند برای این عملیات بطور شبانه روزی آماده میشدند
سوالاتی که آنزمان نیز هیچ پاسخی برای آ ن نبود با نیروی 4000, 5000 نفری چگونه میتوان با تعدادی زیادی هم که آموزش نظامی درست و حسابی نیز ندیده اند چگونه میتوان به جنگ ارتش ایران رفت این چه برادر کشی بود و با پشتیبانی دولت عراق این چه جنگ و پیروزی خواهد بود
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه




می خواهم بگویم فرصت های زندگی و انتخاب های حساس خودتون رو براحتی از دست ندهید و براحتی اسیر رویاهای سراب گونه از هر نوعی که فکرش را میکنید نشویدـ نگذارید توی زندگی شما هم سرتون به سنگ بخوره و بدبختی ها را خودتون تجربه کنیدـ تجربه ها زیاد و فرصت ها کم است
میتوانید انتخاب صحیح داشته باشید و میتوانید با کمک گرفتن یا مطالعه و فرصت های بیشتر برای اعتقاداتتان و انتخاب مسیر زندگی با احتیاط بیشتری تصمیم بگیرییدو تجربه های تلخ و غم انگیز نداشته باشید
من بعنوان کسی که اسیر فرقه ای شدم دراین مسیر غلط بهترین و عزیزترین دوستان و افراد زندگی ام را از دست دادم و و الان فقط بخاطر تو و دختر وپسر / مادر و پدر / ومردان و زنان خوب شریف و هموطنم / تجربیات تلخ خودم رو بازگو میکنم تا شاید جلوگیری کنه از اینکه حتی دیگه تعدادی هر چند اندک مثل ما اسیر مرام ها و فرقه های غیر انسانی و ضد بشری شوندـ موضوع اینقدر پیچیده و سخته که خودم هم سالیان متوجه این اسارت فکری نشدم و پس از سال ها که عاقلتر شده و به خود م آمدم دیگه راه گریزی نداشتم و به این شکل حدود25 سال اسیر این فرقه پیچیده و ضدبشری و مافیا گونه شدم که حتی تصور اون الان برام مثل یک کابوس رنج آور هستش
خدا رو شکر میکنم که نهایتا" تونستم خودم را از او رها کنم و الان یک تعهد به عهد ه ام است واون هم روشنگری برای نسل جوان ایرانی و همینطور تمام آزاده گان در سراسر دنیا که شاید هر چند کمک کوچکی باشد
وقتی وارد او فرقه شدم آرمانی رو که تبلیغ میکرد خیلی زیبا و دلنشین بود. جامعه بی طبقه توحیدی , اینکه آزادی برای همه می خواهیم , همه بایستی بطور مساوات زندگی کنند, به کسی ظلم نشه و زنان و مردان با هم برابرند و به یک نسبت مساوی بایستی از امکانات زندگی و اجتماعی و سیاسی برخوردار باشند.... و در این راه هرکس بایستی جانش را برای آرمانش فدا کند. تا اینجای داستان مشکلی نبود و همه با هم دراین مبانی توافق داشتیم الگو مکتب امام حسین و رهروان آ ن پیامبران و همه آزادگان در طول تاریخ خوب فکر میکنید چی از این بهتر بود .....در ادامه بیشتر متوجه خواهید شد!
یادمه اواخرسال 65به همراه برادرم تصمیم به ترک ایران گرفتیم و با پاسپورت های قانونی به ترکیه رفته و از آنجا قرار بود به پایگاه های مرزی که سازمان مجاهدین در مرزهای بین ایران وعراق و بعضا" در خود عراق داشت مستقر شویم
در بدو ورود به ترکیه از طرف سازمان یک نفرفرستاده شده و پس از یک دعوا وبرخورد اساسی با برادرم که چرا اینقدر دیر آمدید مارا تحویل گرفته و به محل های سازمان در ترکیه منتقل کردند


و این اولین آشنایی ما بود!
در مدت 20 روزی که در آنجا بودیم دیگر هیچ اطلاعی از برادرم نداشتم ودرحالیکه بشدت نگرانش بودم با خنده به من گفته می شد که بایستی دیگر وی را فراموش کنم و برای مبارزه آمده ام !
پس از حدود یک ماه به من اطلاع داده شد که مقدمات سفرم به عراق هماهنگ شده و مرا به عراق میفرستند در حالیکه خوشحال از اعزام به پایگاه های مرزی بودم ولی همچنان نگران برادرم بودم وبیصبرانه سراغ وی را میگرفتم زیرا من هیچ تصوری از جدایی از وی نداشته و تحمل دوری اش را هم نداشتم
روز اعزام تعدادی از ما به عراق پس از درخواست و اعتراض هایم سرانجام برادرم را آوردند و من تنها توانستم دقایقی وی را ببینم.... درحالیکه نمی دانستم این آخرین باری بود که در زندگی ام عزیزترین فرد زندگی ام را میدیدم در حالیکه دستهایم را به آرامی گرفته بود با نگاه مهربانش همانطور مرا در مسیر همراهی میکرد قول داد در اولین فرصت به دیدنم خواهد آمد و الان بدلیل کاری که به وی محول کرده اند همراه من به عراق نخواهد آمد و ما با چشمانی اشکبار برای همیشه از هم جدا شدیم نمیدانستیم این آخرین دیدار زندگی ما بود ...



۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

فردی مذهبی با عقایدی که سخت علاقه به حس نوعدوستی داشتم حتی تحمل دیدن اشک یک بچه هم را نداشتم هر وقت بازار می رفتم یادمه با اینکه خودم هم پول زیادی نداشتم اکثر موجودیم رو به هر گدایی که سرراهم بود میدادم و با چشمایی اشکبار به خونه برمی گشتم حس علاقه و دوست داشتن همنوعان وایمانم به خدا در من بسیار ریشه دارتر و جدی تر بود.


سال 65 بود برادرم تصمیم گرفته بود به سمت اون درب های طلایی پرواز کنه و من هم با اون عقایدی که داشتم بخاطر غرور جوانی و همه نکات فوق و بعدش بخاطر نداشتن یک مشاور خوب, بی تجربه گی و حتی نداشتن یک مطالعه درست و حسابی آنچنان اسیر رویاهای جوانی شدم که با تمام وجودم واقعا" انتخاب کردم تمام زندگی ام عشق و تحصیل و خانواده .... همه را کنار بگذارم و دنبال مسیر انتخاب شده ام بروم

انتخاب کرده بودم در این راه فدا شوم و جانم را هم بدهم .....

به اون درب های طلایی رسیدم و فکرمیکردم تمام گم گشته سالیان زندگی ام رو پیدا کردم و من خوشبخت ترین فرد روی زمین هستم که این سعادت نصیبم شده که به این سازمان رسیدم ولی افسوس آنچه را جوان در آیننه بیند پیر در خشت خام بیند

سازمان من, سازمانی بود که هدف و اعتقاداتش رو آزادی, عشق و زندگی ورفاه برای همه مردم اعلام کرده بود تا اینکه دیگه روی گونه هیچ کس اشکی نباشه وروی همه لب ها لبخند باشه و فکرمیکردم روزی خواهد رسید که دیگه با دیدن اشک در چشم دخترکان و پسرکان بیچاره قلبم پراز درد نشه

با خودم فکر میکردم خوب یه تعدادی توی این دنیا باید فدا بشند تا بقیه به ارزوها شون برسند و عاشق این انتخاب شده بودم و روی این اعتقاداتم بسیار جدی بودم

اما به چه قیمتی ؟

برام انتخاب قشنگی بود رویاهای طلایی و در ابرها سیر میکردم روزی اون درب هایی طلایی به طرف ما باز شد و وارد شدیم.... وقتی که درب ها بسته شدند سالها طول کشید تا به خودم امدم و تازه متوجه شدم در چه دنیای تاریکی فرو رفتم.......و چه سراب وحشتناکی بود

قبل از ادامه یک موضوع را می خواهم به همه جوان ها و همه انسان های شریف دنیا بگویم

اینکه هر کس در دنیا حق زندگی و انتخاب و عشق و آزادی رو داره و این حقوق انسانی هر فردی در این دنیاست از پیرو جوان گرفته تا کوچک و بزرگ شاید این کلمات ساده باشند و شما بارها اون رو شنیده باشید ولی تقریبا بطور نامحسوس و پیچیده ای شاید در طول سالیان متوجه بشویم اگر آدم باهوش و با درایت و بدون واقع گرایی و فقط با احساس بخواهیم زندگی رو طی کنیم بدون شک همه آنها را از دست خواهیم داد و همواره اسیر و گرفتار کسانی خواهیم شد که حتی ممکنه افرادی بطور ناخواسته این حق های انسانی و این اختیارات رو از ما سلب کنندـ وسالیان متوجه این موضوع نشویم و به اون عادت کنیم

فکر میکنم همواره یکی از باارزش ترین روش های زندگی و انتخاب داشتن مشاورین مناسب در زندگی و مطالعه واسیر نشدن به ایده آلیسم وسراب های جوانی است و بیش از هر چیز پذیرفتن واقعیت های زندگی است

روزی به دنیا می آ ییم و بطور متعادل حدود 60الی 80 سال فرصتی برای زندگی است فرصتی که حتی یک لحظه آ ن برنمی گردد و بی وقفه ادامه دارد ونمی ایستدـ زمان می گذرد و طلایی ترین دوران این زندگی بین 20تا60سال و حساسترین سال های عمر هرفرد که متاسفانه مهمترین تصمیم گیری های زندگی نیزدر این ایام رخ میدهد سال های بین 15 ,16 سالگی تا 30 سالگی است باز هم به جرا ت می خواهم به همه جوان ها بگویم متاسفانه در حساسترین سال های زندگی تقریبا" بی تجربه تر و بی عقل تر از هر زمان نیز هستیم و به همین دلیل چون فرصت ها هیچگاه برنمی گردد و بعضی انتخاب ها تمام عمر و اندیشه هر فرد رو تحت تاثیر قرار میده با تمام وجودم میخواهم به شما بگویم همه تون را دوست دارم چون شما هموطنان عزیزم و جوان های این مرز وبوم هستید و برای همه شما انسان های شریف و آزاده ارزش قائلم و میخواهم همه تجربیاتم رو در اختیار شما بگذارم ...




۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

من و تو و دوستانمون و همه انسان ها در این قطار شتابان با هم مسیر زندگی را طی میکنیم

روزهای بهاری می اید و از پس آن تابستان گرم و پاییزهای غمگین و پرخاطره شایدم بی خاطره و زمستانی سرد....

ولی با گذر این روزها چی برامون باقی می مونه و چی از این دنیا می خواهیم خوشبختی,عشق, محبت, امید یا ثروت و زندگی ... یا نمیدانم خاطره ها و لحظات زیبا و دوست داشتنی که شاید سال ها فراموشش نکنیم راستی زندگی چیست و از این دنیا چی میخواهیم؟

در سال 1347 در کرمانشاه متولد شدم . وقتی به سال های بچه گی ام برمیگردم اون روزها که مدرسه میرفتم عاشق این بودم که معلم خوبی شوم و چون خانوم معلمم رو خیلی دوست داشتم برای من بهترین الگو بود کمی که بزرگتر شدم با اشنایی بیشتر به زندگی دوست داشتم قاضی یا وکیل بشوم و بعدش هم با اشنایی با شیمی دیگه دوست داشتم در رشته شیمی یه دانشمند بشم . 12 , 13 سالم بود که یکدفعه نفهیمیدم چی شد که که تمام زندگی ام اسیر طوفانی ناخواسته شد و چون برگ سرگردانی در گرداب تمام مسیر زندگی ام عوض شد / سالیان اسیر نادانی , بی تجربه گی و آرزوها و رویاهایی شدم که هیچگاه به واقعیت نپیوست و متأسفانه به جرأت می تونم بگم در دنیای ما هر کسی بی تاثیر از فرهنگ , خانواده , خواهرو برادر و دوستانش نیست علاوه براین محیط و شرایط زندگی نیز بسیار تاثیر گذار هستند

من نمی دانم چی شد با اینکه یه روزی عاشق تحصیل بودم و همیشه توی درس و تحصیل هنرجوی ممتازی بودم و میخواستم ادامه تحصیلم رو بدهم تحت تاثیر فرهنگ و محیط و شرایط و.... بهتره بیشتر از همه با خودم روراست باشم اسیر نادانی خودم شدم و و بخاطر کم تجربه گی ام یکهو مسیر زندگی ام کاملا تغییر کرد و روزی متوجه شدم تمام عشق و آرمانم سازمانی فرقه گونه شده که درب های ورودی ان طلایی و آسمانش زیبا و پرستاره بود من تنها نبودم تعداد زیادی بودیم اولین سال انقلاب ضد سلطنتی بود و همه جوان و پرشور و غرق در رویاهای خوب و پاکی بدلیل بافت مذهبی خانواده و تحت تاثیر و انتخاب برادرم و آ رزوها و رویاهایم که می خواستم انسانی خوب و فداکار با شم تصمیم گرفتم هرچی رو که برای خودم میخواهم کنار بگذارم و فراموش کنم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم و با زندگی واین دنیا خداحافظی کنم

راستی فکر میکنید میشه ؟ خب عشق و ایمان به آزادی و حس نوع دوستی که بد نیست فداکاری که بدنیست دوست داشتن دیگران و کمک به انسان ها و مبارزه برای آزادی مگر بده حتی اگر آدم جونش رو هم از دست بده هر چند که سخته

شایدم زندگی قشنگه وآدم میتونه در کنار اینکه زندگی اش رو داشته باشه انسان خوبی هم باشته و هیچگاه خدا و حس نوعدوستی و آزادیخواهی اش رو فراموش نکنه خوب شما بعد قضاوت کنید.

وقتی دیپلیمم رو گرفتم و در رشته شیمی قبول شدم اون روزها یادم می اد بخاطر خرید دارویی مستمر به یه داروخانه که نزدیک خون مون هم بود تردد داشتم کم کم احساس میکردم ویزیتور اونجا هر بار که می رفتم به بهانه ای منو معطل میکرد و براحتی نمی گذاشت اونجا را ترک کنم و هر بار بهانه ای برای رفتن مجدد به اونجا پیش می اومد.... شش ماهی نگذشته بود کم کم داشتم زیبایی های زندگی و حس دوست داشتن رو هم تجربه میکردم توی کنکور هم قبول شده بودم و ارزوی تحصیل در رشته شیمی همچنان در سرم بود... اما سازمان من تمام ذهن و قلب مرا تسخیر کرده بود